» فلسفه آفرينش و زندگي و مرگ چيست؟ قسمت دوم
قرآن كريم ميفرمايد :
« افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون » ( 1 ) .
آيا گمان برديد كه ما شما را ( با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها ) عبث آفريديم و غايت و هدفي متناسب با اين خلقت و اين ساز و برگها در كار نيست و شما به سوي ما بازگردانده نميشويد ؟ .
اگر انسان با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها بازگشتي به سوي خدا ، به سوي جهاني كه ميدان وسيع و مناسبي است براي اين موجود مجهز ، نداشته باشد درست مثل اين است كه پس از عالم رحم ، عالم دنيايي نباشد و تمام جنينها پس از پايان دوره رحم فاني گردند ، اينهمه جهازات باصره و سامعه و شامه و مغز و اعصاب و ريه و معده كه به كار رحم نميخورد و براي زندگي گياهي رحم زائد است لغو و عبث آفريده شود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد .
آري ، مرگ ، پايان بخشي از زندگي انسان و آغاز مرحلهاي نوين از زندگي او است .
مرگ ، نسبت به دنيا مرگ است و نسبت به جهان پس از دنيا تولد است ، همچنانكه تولد يك نوزاد نيز نسبت به دنيا تولد ، و نسبت به زندگي پيشين او مرگ است .
دنيا ، مدرسه انسان
دنيا براي بشر نسبت به آخرت مرحله تهيؤ و تكميل و آمادگي است . دنيا نسبت به آخرت نظير دوره مدرسه و دانشگاه است براي يك جوان ، دنيا حقيقتا مدرسه و دار التربيه است .
در نهج البلاغه ، بخش كلمات قصار ، آمده است كه شخصي آمد خدمت اميرالمؤمنين علي ( ع ) و زبان به ذم دنيا گشود كه دنيا چنين است و دنيا چنان ، دنيا انسان را فريب ميدهد ، دنيا انسان را فاسد ميكند ، دنيا دغلباز و جنايتكار است ، و از اين قبيل سخنان . اين مرد شنيده بود كه بزرگان ، دنيا را مذمت ميكنند ، خيال كرده بود مقصود از مذمت دنيا مذمت واقعيت اين جهان است ، مقصود اين است كه جهان في حد ذاته بد است ، نميدانست كه آنچه بد است دنيا پرستي است ، آنچه بد است ديد كوتاه و خواست محدود است كه با انسان و سعادت انسان ناسازگار است . علي ( ع ) به او فرمود : تو فريب دنيا ميخوري ، دنيا تو را فريب نميدهد ، تو بر دنيا جنايت وارد آوردهاي ، دنيا بر تو جنايت نكرده است . . . تا آنجا كه فرمود : دنيا با كسي كه با صداقت رفتار كند صديق است و براي كسي كه آن را درك كند مايه عافيت است ، دنيا معبد دوستان خدا ، مصلاي فرشتگان خدا ، فرودگاه وحي خدا ، تجارتخانه اولياء خداست . . .
شيخ فريدالدين عطار اين داستان را به نظم آورده ميگويد :
آن يكي در پيش شير دادگر
ذم دنيا كرد بسياري مگر
حيدرش گفتا كه دنيا نيست بد
بد تويي، زيرا كه دوري از خرد
هست دنيا بر مثال كشتزار
هم شب و هم روز بايد كشت و كار
زانكه عزّ و دولت دين سر به سر
جمله از دنيا توان برد اي پسر
تخم امروزينه فردا بر دهد
ور نكاري اي دريغا بر دهد
گر ز دنيا بر نخواهي برد تو
زندگي ناديده خواهي مرد تو
دائما در غصّه خواهي ماند باز
كار، سخت و مرد، سست و ره دراز
ناصر خسرو خطاب به جهان ميگويد:
جهان چه در خورد و بايستهاي
اگر چند با كس نپايستهاي
به ظاهر چو در ديده خس، ناخوشي
به باطن چو دو ديده بايستهاي
اگر بستهاي را گهي بشكني
شكسته بسي نيز هم بستهاي
چو آلوده بيندت آلودهاي
وليكن سوي شستگان، شستهاي
كسي كو تو را مينكوهش كند
بگويش: هنوزم ندانستهاي
ز من رستهاي تو اگر بخردي
چه بنكوهي آن را گزان رستهاي
به من بر، گذر داد ايزد تو را
تو در رهگذر،پسته چه نشستهاي
ز بهر تو ايزد درختي بكشت
كه تو شاخي از بيخ او جستهاي
اگر كژ بر او رستهاي سوختي
و گر راست بر رستهاي رستهاي
بسوزد بلي، هر كسي چوب گژ
نپرسد كه بادام يا پستهاي
تو تير خدايي سوي دشمنش
به تيرش چرا خويشتن خستهاي
قرآن كريم ميفرمايد:
الذي خلق الموت و الحياة ليبلوكم ايّكم احسن عملا(1)
«خدا مرگ و زندگي را آفريده تا بيازمايد كه كداميك از شما درست كارتريد.»
يعني دنيا كه تلفيق و تركيبي از موت وحيات است آزمايشگاه نيكوكاري بشر است.
بايد توجه داشت كه «آزمايش» خدا براي نمايان ساختن استعدادها و قابليّتها است. نمايان ساختن يك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آن است. اين آزمايش براي پرده برداشتن از رازهاي موجود نيست، بلكه براي فعليّت دادن به استعدادهاي نهفته چون راز است. در اينجا پرده برداشتن، به ايجاد كردن است. آزمايش الهي، صفات انساني را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعليّت و كمال بيرون ميآورد. آزمايش خدا تعيين وزن نيست، افزايش دادن وزن است.
با اين توضيح روشن ميگردد كه آيه يادشه مبيّن همين حقيقت است كه دنيا، پرورشگاه استعدادها و دار التربيه انسانهاست.
ريشه اعتراض
با تفسيري كه از ماهيّت مرگ نموديم، بيپايه بودن اعتراضها بر ملا ميگردد. در حقيقت، اين اعتراضها از نشناختن انسان و جهان،به عبارت ديگر از يك جهانبيني ابتر و ناقص پيدا ميشود.
الحق اگر مرگ پايان زندگي باشد، ديگر ميل و آرزوي جاويدان ماندن فوق العاده رنج آور است و چهره مرگ در آينه انديشه روشن و دور نگر انسان بينهايت وحشتزاست.
اينكه برخي از افراد بشر حيات و زندگي را لغو ميپندارند بدين جهت است كه آرزوي جاويد ماندن دارند و اين آرزو را غير قابل تحقق ميپندارند. اگر آرزو و ميل به جاويد ماندن نبود، حيات و زنگدي را لغو و بيهوده نميدانستند هر چند منتهي به نيستي مطلق گردد، حد اكثر اين است كه آن را يك خوشبختي موقت و يك دولت مستعجل ميشناختند، هرگز فكر نميكردند كه نيستي از چنين هستي بهتر است، زيرا فرض اين است كه عيب اين هستي كوتاهي آن است، عيبش اين است كه به دنبال خود نيستي دارد، پس همه عيبها از ناحية نيستي و كوتاهي پديد ميآيد و چگونه ممكن است كه اگر بجاي آن مقدار محدود هستي نيز نيستي ميبود بهتر بود؟!
آري، اكنون در خود آرزوي جاويد ماندن را مييابيم و اين آرزو فرع بر تصور جاويد ماندن است، يعني تصوري از جاودانگي و زيباييش و جاذبهاش داريم و اين جاذبه در ما آرزويي بزرگ بوجود آورده است كه براي هميشه بمانيم و براي هميشه از موهبت حيات ، بهرهمند گرديم .
اگر يك سلسله افكار ماترياليستي به مغز ما هجوم آورد كه اين انديشهها و آرزوها همه بيهوده است و از واقعيت جاودانگي خبري نيست ، حق داريم مضطرب و ناراحت شويم و رنج و وحشت عظيمي در ما پديد آيد ، آرزو ميكنيم كه اي كاش نيامده بوديم و با اين رنج و وحشت روبرو نميشديم . پس تصور لغو و بيهوده بودن هستي ، معلول ناهماهنگي ميان يك غريزه ذاتي و يك تلقين اكتسابي است ، اگر آن غريزه نبود چنين تصوري در ما پديد نميآمد ، همچنانكه اگر افكار غلط ماترياليستي به ما تلقين نميشد باز هم اين تصور در ما پديد نميآمد .
انسان و ساختمان واقعي و پنهان انسان به گونهاي است كه آرزوي جاويد ماندن را به عنوان وسيلهاي براي رسيدن به كمالي كه استعداد آن را دارد بوجود آورده است ، و چون اين ساختمان و استعدادهاي موجود در آن ، بيش از زندگي محدود چند روزه دنياست و اگر زندگي ، محدود به حيات دنيوي گردد همه آن استعدادها لغو و بيهوده است ، انسان غير مؤمن به حيات ابدي ميان ساختمان وجود خود از يك طرف و انديشه و آرزوي خود از طرف ديگر ناهماهنگي ميبيند ، با زبان سر ميگويد : پايان هستي نيستي است و همه راهها به فنا منتهي ميشود پس حيات و زندگي لغو و بيهوده است ولي با زبان استعدادها كه رساتر و جامع تر است ميگويد : نيستي در كار نيست ، راهي بي پايان در پيش است ، اگر زندگي من محدود بود با استعداد جاودان ماندن و آرزوي جاودان ماندن آفريده نميشدم .
از اينرو همچنانكه قبلا هم گفتيم قرآن كريم انديشه نفي قيامت را با بيهوده دانستن آفرينش مرادف ميشمرد :
« ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون »( 1 ) .
آيا پنداشتهايد كه ما شما را بيهوده آفريده ايم و بازگشت شما به سوي ما نيست ؟
آري ، كسي كه دنيا را مدرسه و دار التكميل بداند و به حيات ديگر و نشئه ديگر مؤمن باشد ، ديگر زبان به اعتراض نميگشايد كه يا نميبايد ما را به دنيا بياورند يا اكنون كه آوردهاند نبايد بميريم ، چنانكه خردمندانه نيست كه كسي بگويد طفل يا نبايد به مدرسه فرستاده شود و يا اگر به مدرسه رفت هيچوقت نبايد مدرسه را ترك گويد .
بابا افضل كاشاني ، آن مرد دانشمند ، استاد يا استاد استاد خواجه نصيرالدين طوسي ، در يك رباعي عالي ، فلسفه مرگ را بيان كرده است ، ميتوان آن را پاسخي به رباعي معروف خيام دانست ، و شايد اين رباعي در جواب آن رباعي است . رباعي منسوب به خيام اين است :
تركيب پيالهاي كه در هم پيوست
بشكستن آن ، روا نميدارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست
از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
بابا افضل ميگويد :
تا گوهر جان در صدف تن پيوست
از آب حيات ، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد ، صدف چون بشكست
بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
در اين رباعي ، جسم انسان ، همچون صدفي دانسته شده كه گوهر گرانبهاي روح انساني را در دل خود ميپروراند . شكستن اين صدف ، زماني كه وجود گوهر كامل ميگردد ، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جايگاه پست خود به مقام والاي كله گوشه انسان ارتقاء يابد . فلسفه مرگ انسان نيز اين است كه از محبس جهان طبيعت به فراخناي بهشت برين كه به وسعت آسمانها و زمين است منتقل گردد و در جوار مليك مقتدر و خداي عظيمي كه در تقرب به او هر كمالي حاصل است ، مقام گزيند ( 1 ) ، و اين است معناي :
« انا لله و انا اليه راجعون »( 2 ) .
ما متعلق به خداييم و ما به سوي وي بازگشت داريم .
ايراد چرا ميميريم ؟ و پاسخ آن ، به صورت نغزي در يكي از داستانهاي مثنوي آمده است :
گفت موسي اي خداوند حساب
نقش كردي ، باز چون كردي خراب ؟
نر و ماده نقش كردي جانفزا
وانگهي ويران كني آن را ، چرا ؟
گفت حق : دانم كه اين پرسش تورا
نيست از انكار و غفلت وز هوي
ورنه تأديب و عتابت كردمي
بهر اين پرسش تو را آزردمي
ليك ميخواهي كه در افعال ما
باز جويي حكمت و سر قضا
تا از آن واقف كني مر عام را
پخته گرداني بدين هر خام را
پس بفرمودش خدا اي ذو لباب
چون بپرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بكار اندر زمين
تا تو خود هم وادهي انصاف اين
چونكه موسي كشت و كشتش شد تمام
خوشههايش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آنها را بريد
پس ندا از غيب در گوشش رسيد
كه چرا كشتي كني و پروري
چون كمالي يافت آن را ميبري ؟
گفت يارب ز آن كنم ويران و پست
كه در اينجا دانه هست و كاه هست
دانه لايق نيست در انبار كاه
كاه در انبار گندم ، هم تباه
نيست حكمت اين دو را آميختن
فرق ، واجب ميكند در بيختن
گفت اين دانش ز كه آموختي ؟
نور اين شمع از كجا افروختي ؟
گفت تمييزم تو دادي اي خدا
گفت پس تمييز چون نبود مرا ؟
در خلايق روحهاي پاك هست
روحهاي تيره گلناك هست
اين صدفها نيست در يك مرتبه
در يكي در است و در ديگر شبه
واجب است اظهار اين نيك و تباه
همچنان كاظهار گندمها ز كاه
مرگ ، گسترش حيات است در بحث از پديده موت ، به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه پديدههاي موت و حيات نظام متعاقبي را در جهان هستي بوجود ميآورند ، همواره مرگ يك گروه ، زمينه حيات را براي گروهي ديگر فراهم ميسازد . لاشه جانوراني كه ميميرند بي مصرف نميماند ، از آنها گياهها يا جانداران تازه نفس و پرطراوت ديگري ساخته ميشود . صدفي ميشكند و گوهر تابناكي تحويل ميدهد ، بار ديگر از همان جرم و ماده ، صدفي نو تشكيل ميگردد و گوهر گرانبهاي ديگري در دل آن پرورش مييابد . صدف شكستن و گوهر تحويل دادن ، بينهايت مرتبه تكرار ميگردد و بدينوسيله فيض حيات در امتداد بي پايان زمان گسترش مييابد . اگر مردمي كه در هزار سال قبل ميزيستند نميمردند نوبت زندگي به انسانهاي امروز نميرسيد ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهي نكنند ، امكان وجود براي آيندگان نخواهد بود . اگر گلهاي سال گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودند گلهاي با طراوت و جوان سال جديد ، ميداني راي خودنمايي نمييافتند . ماده براي پذيرش حيات ، از لحاظ مكان ، ظرفيت محدودي دارد ولي از لحاظ زمان ظرفيتش نامتناهي است . اين جالب است كه جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسيع باشد ، وسعتي هم از لحاظ زمان دارد و هستي در اين بعد نيز گسترش بي نظير دارد .
خيام كه خود از ايراد گيران از مرگ است ( البته منسوب به او است ) نكتهاي را يادآور ميشود كه ضمنا جواب به اعتراضهاي خود اوست . ميگويد :
از رنج كشيدن ، آدمي حر گردد
قطره چو كشد حبس صدف ، در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجاي
پيمانه چو شد تهي ، دگر پر گردد
از تهي شدن پيمانه نبايد انديشه كرد ، كه بار ديگر ساقي پيمانه را پر ميكند . هم او ميگويد :
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
شاعر ، اين جهت را به حساب بيوفايي دنيا ميگذارد ، آري ، اگر تنها همين شخصي كه اكنون نوبت اوست مقياس باشد بايد بيوفايي ناميده شود ، اما اگر حساب ديگران را هم كه بايد بيايند و دوره خود را طي كنند بكنيم نام عوض ميشود و بجاي بيوفايي بايد بگوييم انصاف و عدالت و رعايت نوبت .
اينجا ممكن است كسي بگويد قدرت خداوند ، غيرمتناهي است ، چه مانعي دارد كه هم اينها كه هستند براي هميشه باقي بمانند و هم براي آيندگان فكر جا و زمين و مواد غذايي بشود ؟ !
اينها نميدانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و ميشود ، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد . فرض جاي ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان ، زمينه وجود انسانهاي ديگري را در همانجا فراهم ميكند ، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاي خود باقي است كه بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان ميبندد .
اين نكته ، مكمل پاسخي است كه تحت عنوان مرگ ، نسبي است ياد كرديم . حاصل جمع اين دو نكته اين است كه ماده جهان با سير طبيعي و حركت جوهري خويش ، گوهرهاي تابناك روحهاي مجرد را پديد ميآورد ، روح مجرد ، ماده را رها ميكند و به زندگي عالي تر و نيرومندتري ادامه ميدهد و ماده مجددا گوهر ديگري در دامن خويش ميپروراند . در اين نظام ، جز تكامل و توسعه حيات چيزي نيست و اين توسعه در نقل و انتقالها انجام ميگيرد .
ايراد گيري بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزههاي كوزهگر و آرزوي اينكه مبدأ هستي و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزهگر بياموزد ، آنچنان كودكانه است كه لايق بحث نيست . اين گونه انديشهها احيانا تفنن شاعرانه و نوعي خيالبافي ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنري دارد و بس . به احتمال قوي گوينده اشعار منسوب به خيام چنين منظوري داشته است و يا از طرز فكر محدود ماترياليستي ناشي شده است ، ولي در فلسفه كسي كه ميگويد آنطور كه به خواب ميرويد ميميريد و آنطور كه از خواب برميخيزيد زنده ميشويد ( 1 ) همه اشكالها حل است . چنين كسي نه تنها از مرگ نميترسد بلكه همچون علي ( ع ) مشتاق آن است و آن را رستگاري ميشمرد ( 2 ) .
ميرداماد ، آن فيلسوف بزرگ الهي ميگويد :
از تلخي مرگ مترس ، كه تلخي آن در ترسيدن از آن است .
سهروردي ، فيلسوف الهي اشراقي اسلامي ميگويد :
ما حكيم را حكيم نميدانيم مگر وقتي كه بتواند با اراده خود ، خلع بدن نمايد . كه خلع بدن براي او كار ساده و عادي گردد و ملكه او شده باشد .
نظير اين بيان از ميرداماد حكيم محقق و پايه گذار حوزه اصفهان نقل شده است .
اين است منطق كساني كه گوهر گرانبهايي را كه در دل جسم بوجود ميآيد ميشناسند . اما كسي كه در تنگناي انديشههاي نارسا و محدود ماترياليستي گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زيرا از نظر او مرگ ، نيستي است . او رنج ميبرد كه چرا اين تن ( كه به گمان او تمام هويت و شخصيت از همين تن است ) منهدم ميگردد ، لهذا انديشه مرگ ، باعث بدبيني او به جهان ميگردد . چنين كسي بايد در تفسيري كه نسبت به جهان ميكند تجديد نظر كند و بايد بداند كه خردهگيري او مربوط به تصور غلطي است كه از جهان دارد .
اين بحث مرا به ياد داستان كتابفروش ساده دلي در مدرسه فيضيه مياندازد :
در سالهايي كه در قم تحصيل ميكردم ، مرد ساده لوحي در مدرسه فيضيه ، كتابفروشي ميكرد . اين مرد بساط خويش را ميگسترد و طلاب از او كتاب ميخريدند . گاهي كارهاي عجيبي ميكرد و سخنان مضحكي ميگفت كه دهان به دهان ميگشت . يكي از طلاب نقل ميكرد كه روزي براي خريدن كتابي به وي مراجعه كرده پس از ملاحظه كتاب ، قيمت را پرسيدم ، گفت نميفروشم ، گفتم چرا ؟ گفت اگر بفروشم بايد يك نسخه ديگر بخرم و سر جاي اين بگذارم .
ميگفت از سخن اين كتابفروش خندهام گرفت ، كتابفروش اگر دائما در حال داد و ستد و مبادله نباشد كتابفروش نيست و سودي نميبرد .
گويي آن كتابفروش از مكتب شعري خيام پيروي ميكرد آنجا كه ميگويد :
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز ميناب كسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان كايشان
به زانچه فروشند چه خواهند خريد ؟ !
بر ميفروش خرده ميگيرد كه چرا ميرا ميفروشد ؟ البته اين خردهگيري به زبان شعر است نه به زبان جد ، لطف و زيبايي خود را نيز مديون همين جهت است . اما وقتي كه اين منطق را با مقياس جد ميسنجيم ميبينيم كه چگونه يك ميخواره كار ميفروش را با كار خودش اشتباه ميكند . براي ميخواره ، مي ، هدف است ، اما براي ميفروش ، وسيله است . ميفروش كارش خريدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همين عمل را تكرار كردن است . كسي كه كارش اين است ، از دست دادن كالا او را ناراحت نميكند بلكه خوشحال ميشود زيرا جزئي از هدف وسيع اوست .
عارفي كو كه كند فهم ، زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد ؟
آفرينش همچون سوداگري است . بازار جهان بازار تهيه و فروش و تحصيل سود و باز تكرار اين كار است . نظام مرگ و زندگي نظام مبادله است ، نظام افزايش و تكميل است . آنكه مبادله آفرينش را مورد انتقاد قرار ميدهد قانون جهان و هدف آن را نشناخته است .
هر نقش را كه ديدي ، جنسش زلامكان است
گر نقش رفت غم نيست ، اصلش چو جاودان است
پينوشتها:
1. مؤمنون / 115.
2. ملك / 2.
3. مؤمنون / 115.
4. ان المتقين في جنات و نهر 0 في معقد صدق عند مليك مقتدر » . قمر / 54 - 55
5. بقره / . 156
6. كما تنامون تموتون ، و كما تستيقظون تبعثون » - حديث نبوي .
7. وقتي علي ( ع ) ضربت خورد فرمود : فزت و رب الكعبه » به خداي كعبه رستگار شدم .
كتاب: مجموعه آثار، ج 1، ص 199
نويسنده: آيت الله شهيد مطهري
» تاریخ انتشار : 1396/05/11 » بازدیدها : (0) » نظرات : (0)
|