» فلسفه آفرينش و زندگي و مرگ چيست؟
وزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
مانده ام سخت عجب كزچه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وي از اين ساختنم
از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
پس پرسش اين است كه ما چرا آفريده شده ايم و هدف از خلقت انسان چيست و اگر خدا ما را نمي آفريد چه مي شد و به اصطلاح به كجاي عالم بر مي خورد؟
بايد توجه داشت كه براي پاسخ به اين پرسش اساسي، متفكران مختلفي، پا به اين عرصه گذارده و در اين باره قلم فرسايي كرده اند و البته هر كدام، از زاويه خاصي بينش و جهان بيني خود پاسخ هايي را ارائه كرده اند كه در اين ميان مي توان به گفتار عرفا و متكلمان و فلاسفه اشاره كرد كه هر گروه خود نيز گاه داراي رويكرد ها و تبيين هاي متفاوت و مختلفي در اين باره هستند كه ما براي پرهيز از طولاني شدن سخن از ذكر بسياري از مطالب صرف نظر كرده و به معرفي منبع، تتبع در اين باره را به شما واگذار مي كنيم و در عين حال براي آن كه دورنمايي از بحث در دسترس ما قرار گيرد به يك تبيين از فلاسفه و يك تبيين از متكلمان درباره فلسفه آفرينش انسان و جهان بسنده كرده و پايان سخن را به تبيين قرآن از فلسفه خلقت اختصاص مي دهيم.
نظريه فلاسفه: فلاسفه اسلامي هدف آفرينش انسان را بر مبناي فياضيت الهي مطرح مي سازند. به اين بيان كه خدا، هستي مطلق و وجود صرف است و از جميع كمالات وجودي نيز برخوردار است. چنين وجودي منشأ و سرچشمه تمام خيرات و فضايل و كمالات است ذات احديت واجد همه صفات كماليه است و هيچ نقص و عيبي در ذات او راه ندارد و همه صفاتش عين ذات متعالي وي هستند ذات واجب الوجود از آن جهت كه كامل و تمام است، فياض علي الاطلاق است چرا كه لازمه كمال، فياضيت است و هر موجودي كه كامل باشد فياض نيز هست و هر موجودي كه ناقص باشد از فيض بخشي تهي است، بنابراين فياضيت مطلقه حق تعالي ايجاب مي كند فيض بخشي را و جهان آفرينش نيز محصول عاليه فيض اوست خدا = واجب الوجود --> دارا بودن همه صفات و كمالات --> فيض بخشي يكي از كمالات است --> آفرينش جهان نتيجه صفت فياضيت است (نصري، عبدالله، فلسفه خلقت انسان، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، چاپ دوم، 1379).
پس آنچه از مبدأ وجود صادر مي شود، صدورش براساس فيض وجودي آن مبدأ است. از آنجا كه همه موجودات از ذات احديت كسب فيض مي كنند، هيچ يك از آنها به هيچ وجهي از وجوه، نه سبب وجود اوست و نه غايت وجود او و نه موجب كمالي براي اوست. چرا كه درغير اين صورت نمي توان از خدا به عنوان وجودي كامل و مطلق ياد كرد.
نظريه متكلمان:متكلمان معتزلي معتقدند كه خلق موجودات بر خداوند واجب است؛ يعني آفرينش موجودات از سوي حق تعالي براساس ضرورت انجام گرفته است. در بحث از فاعليت حق تعالي و كيفيت افعال وي معتزله معتقدند كه صدور فعل از خدا براي رسيدن به اغراض و غاياتي زايد بر ذات است يعني غرض از فعل حق تعالي رساندن خير و منفعت به بندگان است نه به ذات خود تا اشكال استكمال نفس ذات پيش آيد.
توضيح آن كه: اگر غرض زايد بر ذات، به خود خداوند بازگشت كند لازمه آن اين است كه خداوند بعد از رسيدن به هدف خود استكمالي در ذاتش ايجاد شود و اين هم با كمال ذاتي حق تعالي منافات دارد چرا كه بايد قبلا در ذات خداوند نقص فرض شود تا پس از صدور فعل و رسيدن به غايت آن، آن نقص برطرف شود در حالي كه مي دانيم وجود خداوند سراسر خير است و كمال و تصور نقص نيز در ذات وي با توحيد منافات دارد. (نصري، عبدالله، فلسفه آفرينش، ص 416، دفتر نشر معارف، چاپ اول 1382).
ديدگاه عرفان: عرفا انسان را كون جامع مي دانند. ديدگاه عرفان اسلامي به همان ديدگاه قرآن كريم كه انسان را خليفه خدا معرفي مي كند، اني جاعل في الارض خليفه، باز مي گرد. از نظر عرفا انسان مظهر جامع تمامي اسما و صفات خداوند است و خداوند انسان را آفريد تا مرتبه ظهورجامع خود را در آينه تمام نماي انسان به نمايش بگذارد و آفرينش كامل گردد.
از ديدگاه عرفان اسلامي انسان مظهر جامع خداوند است و هدف زندگي نيز چيزي جز تحقق همين مظهريت در خود نيست. انسان سالك در زندگي خود مي كوشد كه هر چه بيشتر مظهر خداوند شود و كمالات الاهي را در خويش ظاهر سازد و كمال و سعادت او نيز در همين مظهريت است. به هر مقدار كه از صفات و كمالات الهي بهره مند مي شود، به كمال مي رسد و از زندگي خود لذت مي برد و به خداوند نزديك مي گردد. راه رسيدن به چنين مظهريت و كمالي نيز عبادت و فناي في الله است. بر اين اساس انسان به هر صفت كمالي كه دست مي يابد، به همان مقدار و در همان هنگام به خداوند نزديك شده و به هدف زندگي دست يافته است. اين فرايند تا ابديت ادامه دارد، چون حركت از لوازم ذات هستي است و نقطه ايستايي در كل هستي نمي توان فرض كرد.
ديدگاه قرآن: در چند آيه از قرآن به فلسفه خلقت اشاره شده كه خلاصه وار به آنها مي پردازيم:
1. «اني جاعل في الارض خليفه ؛ همانا من روي زمين جانشين قرار خواهم داد» (بقره، آيه 30) .
اين آيه كه پيرامون خلقت انسان است هدف از آفرينش انسان را خلافت و جانشيني خدا معرفي مي كند. منظور از جانشيني خدا نيز اين است كه خداوند پرتوي از صفات خود را در درون انسانها به وديعه نهاده است كه اگر اين استعدادها به فعليت برسند، انسان به والاترين مراحل كمال دست خواهد يافت. بنابراين طبق اين آيه، هدف از خلقت، «انسان كامل» است.
2. «ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون؛ و من جن و انس را نيافريدم مگر آن كه مرا عبادت كنند» (ذاريات، آيه 56).
بنا بر آيه فوق، هدف خلقت انسان، عبادت و بندگي خداست يعني انسان بايد تن به بندگي خدا و عبوديت وي داده و جز در برابر او در برابر هيچ كس سر فرود نياورد، بايد توجه داشت كه منظور از عبادت صرف نماز و روزه و ساير فروعات و اذكار نيست بلكه طبق جهان بيني قرآن هر حركت و عمل مثبتي كه از انسان صورت گيرد به شرط آن كه به انگيزه قرب ربوبي و براساس ارزش ها و تكاليف الهي باشد آن عمل و حركت عبادت است. البته عبادت خود وسيله معرفت و رسيدن به مقصود نهايي هستي كه همان خلافت الهي است، مي باشد.
3. «انا لله و انا اليه راجعون؛ ما از خداييم و بازگشت ما به سوي اوست» (بقره، آيه 156).
آيه مزبور هم مبدأ انسان را خدا مي داند و هم مقصد وي را، چه آن كه آغازش از خداست و پايان و سرانجامش نيز به سوي اوست بر طبق اين آيه، هدف انسان سير به سوي خداست.
سير به سوي خدا، يعني اين كه انسان، مراتب وجودي را طي كرده و با «شدن هاي» خويش، خود را به سوي هستي مطلق كشاند.
4. «الذي خلق الموت والحيوه ليبلوكم ايكم احسن عملا و هوالعزيز الغفور؛ او كسي است كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدامتان داراي عمل بهتر هستيد و او عزيزي آمرزنده است» (ملك، آيه 2).
بنابراين آيه هدف از آفرينش وجود انسان هاي نيكوكار بوده است خدا انسان ها را آفريده است تا مشخص شود كه چه كسي خوب است و چه كسي بد و هر انساني كه از عمل نيكوتري برخوردار باشد خود را به هدف آفرينش نزديكتر ساخته است. در حقيقت اين آيه هدف خلقت را نيل انسانها به كمال وجوديشان دانسته است.
فلسفه مرگ:
يكي از انديشههايي كه همواره بشر را رنج داده است انديشه مرگ و پايان يافتن زندگي است . آدمي از خود ميپرسد چرا به دنيا آمدهايم و چرا ميميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغو و بيهوده نيست ؟
منسوب به خيام است :
تركيب پيالهاي كه در هم پيوست
بشكستن آن روا نميدارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست
از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
جامي است كه عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين كوزه گرد هر چنين جام لطيف
ميسازد و باز بر زمين ميزندش
دارنده كه تركيب طبايع آراست
از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟
گر نيك آمد ، شكستن از بهر چه بود ؟
ور نيك نيامد اين صور ، عيب كه راست ؟
ناراحتي از مرگ يكي از علل پيدايش بدبيني فلسفي است . فلاسفه بدبين ، حيات و هستي را بي هدف و بيهوده و عاري از هر گونه حكمت تصور ميكنند . اين تصور ، آنان را دچار سرگشتگي و حيرت ساخته و احيانا فكر خودكشي را به آنها القاء كرده و ميكند ، با خود ميانديشند اگر بنابر رفتن و مردن است نميبايست ميآمديم ، حالا كه بدون اختيار آمدهايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگي ادامه يابد ، پايان دادن به بيهودگي خود عملي خردمندانه است .
و نيز منسوب به خيام است :
گر آمدنم به خود بدي نامدمي
ور نيز شدن به من بدي كي شدمي
به زآن نبدي كه اندرين دير خراب
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زود برفت
و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند به تنگناي زندان وجود
اي كاش سوي عدم رهي يافتمي
نگراني از مرگ
پيش از اينكه مسأله مرگ و اشكالي را كه از اين ناحيه بر نظامات جهان ايراد ميگردد بررسي كنيم ، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه ترس از مرگ و نگراني از آن ، مخصوص انسان است . حيوانات درباره مرگ ، فكر نميكنند . آنچه در حيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر است . البته ميل به بقاء به معناي حفظ حيات موجود ، لازمه مطلق حيات
است، ولي در انسان، علاوه بر اين، توجه به آينده و بقاء در آينده نيز وجود دارد. به عبارت ديگر در انسان آرزوي خلود و جاويدان ماندن وجود دارد و اين آرزو مخصوص انسان است. آرزو فرع بر تصور آينده، و آرزوي جاويدان ماندن، فرع بر انديشه و تصور ابديت است و چنين انديشه و تصوري از مختصات انسان است. عليهذا ترس و خوف انسان از مرگ كه همواره
انديشه او را به خود مشغول ميدارد چيزي جدا از غريزه فرار از خطر است كه عكس العملي است آني و مبهم در هر حيواني در مقابل خطرها . كودك انسان نيز پيش از آنكه آرزوي بقاء به صورت يك انديشه در او رشد كند به حكم غريزه فرار از خطر ، از خطرات پرهيز ميكند .
نگراني از مرگ زاييده ميل به خلود است ، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلي گزاف و بيهوده نيست ، ميتوان اين ميل را دليلي بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . اين كه ما از فكر نيست شدن رنج ميبريم خود دليل است بر اينكه ما نيست نميشويم . اگر ما مانند گلها و گياهان ، زندگي موقت و محدود ميداشتيم ، آرزوي خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجود نميآمد . وجود عطش دليل وجود آب است . وجود هر ميل و استعداد اصيل ديگر هم دليل وجود كمالي است كه استعداد و ميل به سوي آن متوجه است . گويي هر استعداد ، سابقهاي ذهني و خاطرهاي است از كمالي كه بايد به سوي آن شتافت . آرزو و نگراني درباره خلود و جاودانگي كه همواره انسان را به خود مشغول ميدارد ، تجليات و تظاهرات نهاد و واقعيت نيستي ناپذير انسان است . نمود اين آرزوها و نگرانيها عينا مانند نمود رؤياهاست كه تجلي ملكات و مشهودات انسان در عالم بيداري است . آنچه در عالم رؤيا ظهور ميكند تجلي حالتي است كه قبلا در عالم بيداري در روح ما وارد شده و احيانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بيداري به صورت آرزوي خلود و جاودانگي در روح ما تجلي ميكند كه به هيچ وجه با زندگي موقت اين جهان متجانس نيست ، تجلي و تظاهر واقعيت جاوداني ماست كه خواه ناخواه از وحشت زندان سكندر رهايي خواهد يافت و رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت . مولوي اين حقيقت را بسيار جالب بيان كرده آنجا كه ميگويد :
پيل بايد تا چو خسبد اوستان
خواب بيند خطه هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب
خر زهندستان نكرده است اغتراب
ذكر هندستان كند پيل از طلب
پس مصور گردد آن ذكرش به شب
اين گونه تصورات و انديشهها و آرزوها نشاندهنده آن حقيقتي است كه حكما و عرفا آن را غربت يا عدم تجانس انسان در اين جهان خاكي خواندهاند .
مرگ ، نسبي است
اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستي پنداشتهاند و حال آنكه مرگ براي انسان نيستي نيست ، تحول و تطور است ، غروب از يك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است ، به تعبير ديگر ، مرگ نيستي است ولي نه نيستي مطلق بلكه نيستي نسبي ، يعني نيستي در يك نشئه و هستي در نشئه ديگر .
انسان مرگ مطلق ندارد . مرگ ، از دست دادن يك حالت و بدست آوردن يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگري فناء نسبي است . وقتي خاك تبديل به گياه ميشود ، مرگ او رخ ميدهد ولي مرگ مطلق نيست ، خاك ، شكل سابق و خواص پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلي و ظهوري را كه در صورت جمادي داشت ندارد ، ولي اگر از يك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت ديگري زندگي يافته است .
از جمادي مردم و نامي شدم
وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم كي زمردن كم شدم ؟
حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شيء هالك الا وجهه
دنيا ، رحم جان
انتقال از اين جهان به جهان ديگر ، به تولد طفل از رحم مادر بي شباهت نيست . اين تشبيه ، از جهتي نارسا و از جهتي ديگر رساست . از اين جهت نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت ، عميق تر و جوهري تر از تفاوت عالم رحم و بيرون رحم است . رحم و بيرون رحم ، هر دو ، قسمتهايي از جهان طبيعت و زندگي دنيا ميباشند ، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دو زندگي اند با تفاوتهاي اساسي ، ولي اين تشبيه از جهتي ديگر رساست ، از اين جهت كه اختلاف شرايط را نشان ميدهد . طفل در رحم مادر به وسيله جفت و از راه ناف ، تغذيه ميكند ، ولي وقتي پا به اين جهان گذاشت ، آن راه مسدود ميگردد و از طريق دهان و لوله هاضمه ، تغذيه ميكند . در رحم ، ششها ساخته ميشود اما بكار نميافتد و زماني كه طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرار ميگيرد .
شگفت آور است كه جنين تا در رحم است كوچك ترين استفادهاي از مجراي تنفس و ريهها نميكند ، و اگر فرضا در آن وقت اين دستگاه لحظهاي بكار افتد ، منجر به مرگ او ميگردد ، اين وضع تا آخرين لحظهاي كه در رحم است ادامه دارد ، ولي همينكه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهان دستگاه تنفس بكار ميافتد و از اين ساعت اگر لحظهاي اين دستگاه تعطيل شود خطر مرگ است .
اينچنين ، نظام حيات قبل از تولد با نظام حيات بعد از تولد تغيير ميكند ، كودك قبل از تولد در يك نظام حياتي ، و بعد از تولد در نظام حياتي ديگر زيست مينمايد .
اساسا جهاز تنفس با اينكه در مدت توقف در رحم ساخته ميشود ، براي آن زندگي يعني براي مدت توقف در رحم نيست ، يك پيش بيني و آمادگي قبلي است براي دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه و ذائقه و شامه نيز با آنهمه وسعت و پيچيدگي ، هيچكدام براي آن زندگي نيست ، براي زندگي در مرحله بعد است .
دنيا نسبت به جهان ديگر مانند رحمي است كه در آن اندامها و جهازهاي رواني انسان ساخته ميشود و او را براي زندگي ديگر آماده ميسازد . استعدادهاي رواني انسان ، بساطت و تجرد ، تقسيم ناپذيري و ثبات نسبي من انسان ، آرزوهاي بي پايان ، انديشههاي وسيع و نامتناهي او ، همه ، ساز و برگهايي است كه متناسب با يك زندگي وسيع تر و طويل و عريض تر و بلكه جاوداني و ابدي است . آنچه انسان را غريب و نامتجانس با اين جهان فاني و خاكي ميكند همينهاست . آنچه سبب شده كه انسان در اين جهان حالت نيي داشته باشد كه او را از نيستان بريدهاند ، از نفيرش مرد و زن بنالند و همواره جوياي سينهاي شرحه شرحه از فراق باشد تا شرح درد اشتياق را بازگو نمايد همين است . آنچه سبب شده انسان خود را بلند نظر پادشاه سدره نشين بداند و جهان را نسبت به خود كنج محنت آباد بخواند و يا خود را طاير گلشن قدس و جهان را دامگه حادثه ببيند همين است .
» تاریخ انتشار : 1396/05/11 » بازدیدها : (0) » نظرات : (0)
|