سخنان شهید شیخ احمد کافی (ره): یک روز امیر المومنین علیه السلام در کوچه هاى کوفه، چشمش به زنى افتاد که عرق ریزان در آن گرماى سخت مشک آبى را بدوش مى کشید حضرت به پیش رفت و فرمود: مادر جان! میخواهى در بردن مشک آب کمکت کنم؟
زن که امیرالمومنین را نمیشناخت، مشک را به حضرت داد و در حالیکه نفس راحتى مى کشید، گفت: خدا بتو جزاى خیر بدهد و داد مرا نیز از على بگیرد حضرت پرسید: مگر على با تو چه کرده است؟
زن گفت: همسرم که سرباز او بود، در یکى از جنگها شهید شد و چند بچه از او برایم ماند اما على هرگز سراغى از ما نگرفت حضرت که این را شنید، مشک آب را تا دم خانه زن رسانید و به خانه برگشت تا مقدارى خرما و آرد براى خانواده زن ببرد وقتیکه حضرت برگشت و آن خوراکیها را به زن داد، او بسیار خوشحال شد حضرت فرمود: تا این آرد را خمیر کنى؟ من بچه هایت را سرگرم مى کنم.
زن مشغول درست کردن خمیر شد و امیرالمومنین نیز بچه ها را بر زانوانش نشاند تا سرگرمشان کند حضرت دانه دانه خرماها را در دهان آن یتیمان مى گذاشت و مى فرمود: بخورید و از على راضى باشید.
کار تهیه خمیر که تمام شد، حضرت فرمود: مادر جان! تو به بچه هایت برس، من نان را آماده خواهم کرد امیرالمومنین کنار تنور رفت حضرت در حین پختن نان، صورت مبارکش را نزدیک شعله هاى آتش مى برد و بخود مى گفت: اى على! بچش حرارت آتش را فرداى قیامت جواب این یتیمان را چه خواهى داد؟
در همان موقع زن همسایه که مى دانست همسایه اش آنچنان وضع مالى خوبى ندارد که بتواند غذاى گرمى تهیه کند، با دیدن دودى که از تنور برمى خاست، بخیال اینکه آتش سوزى شده است با عجله به خانه زن آمد وقتیکه جریان را فهمید، چشمش به امیر المومنین افتاد و حضرت را شناخت ناگهان زن دید که همسایه اش دستپاچه از او مى پرسد: آیا این آقا را میشناسى؟ زن گفت: نه زن همسایه گفت: او امیرالمومنین، على بن ابیطالب علیه السلام است.
به محض شنیدن این حرف، زن که بیاد حرفهاى خود و کارهاى حضرت افتاده بود، با ناراحتى و شرمسارى هر چه تمامتر شروع به عذرخواهى کرد اما امیر المومنین فرمود: نه، احتیاجى به اینکار نیست بلکه من از تو ممنون هستم که نگذاشتى حساب من به قیامت بکشد.
|