یک متن خيلى جالب از كتاب فارسى دبستان سال ١٣٢٤ ...
ببينيد سطح آموزش در آن دوران چگونه بود!...
دو برادر مادر پیر و بيماري داشتند.
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد.
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است، چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق .
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد: به حرمت برادرت تو را بخشيدم!
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت : يا رب! من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي؟ آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست؟
ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست...
کتاب فارسي دبستان سال ۱۳۲۴
|