Xگروه بین المللی HSE IRAN
گروه بین المللی ایمنی بهداشت



سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: داستان مرد نابینا که پابوس امام رضا علیه السلام رفت

 
 
 

» آمار بازدید


» بازدید امروز : 76
» بازدید دیروز : 94
» بازدید هفتگی : 305
» بازدید ماهیانه : 489
» بازدید سالانه : 489
» کل بازدیدها : 50959

 

» جدیدترین مطالب

کیف کفش زنانه
سخنان استاد الهی قمشه ای
یکی از اسماء خدا یاکریم الصَّفْح '
جنگ سرد
103 نکته برای شادتر زندگی کردن
رابطه قران با شیمی(معجزه شیمی قران)
رابطه فیزیک باقران وسخن امام صادق علیه السلام
تعویض پرچم گنبدامام رضا
کیف کفش چرم قائم(عج)
بازاریابی شبکه ای و کلاهبرداری

 
 


داستان مرد نابینا که پابوس امام رضا علیه السلام رفت 1395/02/25
شیخ عباس قمی در فوائدالرضوي میگوید : كاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا (ع) ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق كردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند

شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخنیدیم و سر گرم بشیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند ، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت : بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، حیدر قلی یه مرتبه گفت : چی گرفتید؟

گفتند مگه تو نداری ؟ گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره ! گفتند : امام رضا برگ سبز میداد دست مردم ، گفت : چیه این برگ سبزها ، گفتند : امان نامه از آتش جهنم ، ما این رو میذاریم تو كفن مون قیامت دیگه نمیسوزیم ، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم ، تا این رو گفتند

دل كه بشكند عرش خدا میشود ، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست با خودش گفت : امام رضا از تو توقع نداشتم ، بین كور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، كور بودم از قلم افتادم ، به من اعتنایی نکردی

دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ، گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم ، گفتند : آقا ما شوخی كردیم ما هم نداریم ولی هرچه كردند آروم نمیگرفت خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره

شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده ، یه برگه سبزم دستشه ، نگاه كردند دیدند نوشته : اَمانٌ مِّنَ النار انا ابن رسول الله على بن موسى الرضا

گفتند : این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی ؟ گفت : چند قدم رفتم ، یه آقایی اومد گفت : نمیخواد زحمت بكشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد

نظرات

پست نظرات
نام:


ایمیل:


عنوان:


نام سایت:


نظرات:

كد:



 


 
 
 
 
 

اطلاعات مدیر وبلاگ:



تماس با مدیر سایت

اطلاعات تماس

 
 

گالری تصاویر:


 
 

جستجو:

جستجو در محتوا   


 
 

لینکهای مرتبط:


 
 

لیست کتاب ها:



 
 

دوستان:


 
  Copyright 2012 . All Rights Reserved