روزی یک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستایی برد تا به او نشان دهد چقدر مردمی که در آنجا زندگی می کنند فقیر هستند آنها یک شبانه روز در خانه محقر یک روستائی به سر بردند. در راه بازگشت مرد از پسرش پرسید: این سفر را چگونه دیدی؟ پسر گفت : عالی بود پدر! پدر پرسید : آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر گفت : در مورد آن بسیار فكر كردم. و پدر پرسید: پسرم، از این سفر چه آموختی؟ پسر کمی تامل كرد و با آرامی گفت: «دریافتم، اگر در حیاط ما یک جوی است اما آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد، اگرما در حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحیاط ما به دیوار محدود است ،اما باغ آنها بی انتهاست. زبان پدر بند آمده بود. در پایان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادی كه ما حقیقتاً فقیر و ناتوان هستیم، خصوصاً به این خاطر كه ما با چنین افراد ثروتمندی دوستی و معاشرت نداریم. منبع:داستان هایی ازانتشارات اسفندیارپایه هفتم تهیه کننده:حمید صفری |