سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: داستانهای کوتاه وجذاب
Xگروه بین المللی HSE IRAN
گروه بین المللی ایمنی بهداشت



سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: داستانهای کوتاه وجذاب

 
 
 

» آمار بازدید


» بازدید امروز : 53
» بازدید دیروز : 368
» بازدید هفتگی : 1522
» بازدید ماهیانه : 9111
» بازدید سالانه : 13577
» کل بازدیدها : 14268

 

» جدیدترین مطالب

کیف کفش زنانه
سخنان استاد الهی قمشه ای
یکی از اسماء خدا یاکریم الصَّفْح '
جنگ سرد
103 نکته برای شادتر زندگی کردن
رابطه قران با شیمی(معجزه شیمی قران)
رابطه فیزیک باقران وسخن امام صادق علیه السلام
تعویض پرچم گنبدامام رضا
کیف کفش چرم قائم(عج)
بازاریابی شبکه ای و کلاهبرداری

 
 


داستانهای کوتاه وجذاب 1394/04/08
نویسنده: سیب خاطرات 

لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است.

متن زیر، نوشته اوست :

    در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
    خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمى‌تر از مسیحیت هستند.»
    دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ، و آنگاه گفت:
    بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیک‌تر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد.»
    من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم:
    آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟
    او پاسخ داد:
   هر چیز که شما را دل‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد .
    دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است»
    من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است :
    دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.
    به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست.
    قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است .
    اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بینى
    و اگر بدى کنى، بدى.
    همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همان‌ها را آرزو کنى .
    شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است .

نظرات (7)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ۱۸ آذر ۱۳٩٠

مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟

 فقیه گفت نماز نخوان.

آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟

 فقیه گفت از قول رسول اکرم (ص) که فرمود: " واجبات از دیوانه برداشته شده تا موقعی که از دیوانگی خارج شود. "

هر کسی که سه مرتبه درآب فرو رود و یقین نکند که غسل کرده مجنون است.

نظرات (11)  

نویسنده: سیب خاطرات - یکشنبه ٢٦ تیر ۱۳٩٠

آمده است که یوسف حتی یک نگاه هم به زلیخا نکرد و الا به

گناه افتاده بود.

از عابدی سوال می شود که چه کنیم تا چشم چرانی نکنیم و آن عابد می گوید :

بنگر که : قبل از آنکه به آنجا بنگری ، چشمی در حال نگریستن به توست.

===========

عالم محضر خداست در محضر خدا گناه نکنیم ...

نظرات (13)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ٢٠ خرداد ۱۳٩٠

نامه یک جوان محضر علامه طباطبائی

بسم الله الرحمن الرحیم

محضر مبارک نخبه الفلاسفه آیه الله العظمی جناب آقای طباطبائی ادام الله عمرکم ماشاءالله

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

کوتاه سخن آنکه جوانی هستم 22 ساله، ...چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. در محیط و شرایطی که زندگی می کنم، هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساخته‌اند و سبب آن شده‌اند که مرا از حرکت به سوی الله، و حرکت در مسیر استعداد خود بازداشته و می‌دارند. درخواستی که از شما دارم، برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت بر من حکومت کند؟

یادآور می شوم نصیحت نمی خواهم و اِلّا دیگران ادعای نصحیت فراوان دارند. دستورات عملی برای پیروزی لازم دارم. همان گونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است).

باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاهاً موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم. لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید مرا کمک کنید. در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.­

امضا 1355/10/23

============

پاسخ علامه طباطبائی به نامه ایشان

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیکم

برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته اید لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید. به این نحو که هر روز که طرف صبح از خواب بیدار می شوید قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش آید، رضای خدا - عز اسمه - را مراعات خواهم کرد. آن وقت در سر هر کاری که می خواهید انجام دهید، نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع اخروی نداشته باشد انجام نخواهید داد، هر چه باشد. همین حال را تا شب، وقت خواب ادامه خواهید داد و وقت خواب، چهار پنج دقیقه ای در کارهایی که روز انجام داده اید فکر کرده، یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هر کدام مطابق رضای خدا انجام یافته شکری بکنید و هر کدام تخلف شده استغفاری بکنید. این رویّه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال سخت و در ذائقه نفس تلخ می باشد ولی کلید نجات و رستگاری است و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبحات یعنی سوره حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سوره حشر را بخوانید و پس از بیست روز از حال اشتغال، حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. ان شاء الله موفق خواهید بود. والسلام علیکم.

محمد حسین طباطبایی

نظرات (1)  

نویسنده: سیب خاطرات - یکشنبه ۸ خرداد ۱۳٩٠

شیخ محمد تقی بهلول، بعد از 36 سال تبعید و بازگشت به ایران در پاسخ به رییس ساواک در مورد ترس از مرگ چنین گفت:
کسی که بعضی اقوامش در مشهد باشند و بعضی در تهران
برایش فرق نمیکند در مشهد زندگی کند یا در تهران ؛ من الان همین حال را دارم .

پدر و مادر و خواهر و بعضی دیگر از عزیزانم به آن عالم رفته اند و بعضی دیگر در این دنیا هستند برای من فرقی ندارد این عالم باشم یا آن عالم.
هر جا باشم پیش اقوام و خویشان خود هستم ...

(بنده خوب خدا // ص 34)


نظرات (12)  

نویسنده: سیب خاطرات - شنبه ۱٠ مهر ۱۳۸٩

 

بزرگی را گفتند علت چیست که همواره تو را می بینیم که گرسنگی را مدح می کنی و پرخوری را زشت می دانی ؟!

گفت چنین است ، اگر فرعون گرسنه می بود هرگز " انا ربکم اعلی " نمی گفت .

 

نظرات (1)  

نویسنده: سیب خاطرات - سه‌شنبه ۱ تیر ۱۳۸٩

در ربیع الابرار آمده است که : ابلیس گفت : خداوندا بندگان تو،  تو را دوست همی دارند و عصیانت همی کنند.

امّا مرا دشمن همی دارند ولی اطاعتم همی کنند .

جوابش آمد که ما اطاعت ایشان از تو را به دشمنیشان با تو بخشیدیم .

و هر چند که با همه ی عشق اطاعتمان نکنند ایمانشان را پذیرفتیم .

 

منبع : کشکول شیخ بهایی


==============

پ . ن : چرا اطاعت از دشمن قسم خورده آدم ؟ و چرا فرار از دوست ؟

نظرات (2)  

نویسنده: سیب خاطرات - دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸٩

از علامه جعفری پرسیدند چگونه به این کمالات رسیدی ؟؟

ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنن و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .

آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (۱۰ الی ۲۱ مرداد ) که ما خرما پزان می گوییم نجف با ۲۵ و یا ۳۵ درجه خیلی گرم می شد . آنسال در اطراف نجف باتلاقی درست شده بود و پشه های بوجود آمده بود که ، عربهای بومی را اذیت می کرد ما ایرانیها هم که ، اصلا خواب و استراحت نداشتیم . آنسال آنقدر گرما زیاد بود که ، اصلا قابل تحمل نبود نکته سوم اینکه حجره من رو به شرق بود . تقریبا هم مخروبه بود . من فروردین را در آنجا بطور طبیعی مطالعه می کردم و می خوابیدم . اردیبهشت هم مقداری قابل تحمل بود ولی دیگر از خرداد امکان استفاده از حجره نبود . گرما واقعا کشنده بود ، وقتی می خواستم بروم از حجره کتاب بردارم مثل این بود که وردست نان را از داخل تنور بر می دارم ، در اقل وقت و سریع !

با این تعاریف این جشن افتاده بود به این موقع ، در بغداد و بصره و نجف ، گرما ، تلفات هم گرفته بود ، ما بعد از شب نشستیم ، شربت هم درست شد ، آقا شیخ حیدر علی اصفهانی که ، کتابی هم نوشته بنام « شناسنامه خر » آمد. مدیر مدرسه مان ، مرحوم آقا سید اسماعیل اصفهانی هم آنجا بود ، به آقا شیخ علی گفت : آقا شب نمی گذره ، حرفی داری بگو ، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد .

عکس یک دختر بود که ، زیرش نوشته بود « اجمل بنات عصرها » « زیباترین دختر روزگار » گفت : آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می کنم . اگر شما را مخیر کنند بین اینکه با این دختر بطور مشروع و قانونی ازدواج کنید – از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد – و هزار سال هم زندگی کنید . با کمال خوشرویی و بدون غصه ، یا اینکه جمال علی (ع) را مستحبا زیارت و ملاقات کنید . کدام را انتخاب می کنید .

سوال خیلی حساب شده بود . طرف دختر حلال بود و زیارت علی (ع) هم مستحبی . گفت آقایان واقعیت را بگویید . جا نماز آب نکشید ، عجله نکنید ، درست جواب دهید. اول کاغذ را مدیر مدرسه گرفت و نگاه کرد و خطاب به پسرش که در کنارش نشسته بود با لهجه اصفهانی گفت : سید محمد! ما یک چیزی بگوئیم نری به مادرت بگوئی ها؟معلوم شد نظر آقا چیست؟ شاگرد اول ما نمره اش را گرفت! همه زدند زیر خنده. کاغذ را به دومی دادند. نگاهی به عکس کرد و گفت: آقا شیخ علی، اختیار داری، وقتی آقا (مدیر مدرسه) اینطور فرمودند مگر ما قدرت داریم که خلافش را بگوئیم. آقا فرمودند دیگه! خوب در هر تکه خنده راه می افتاد. نفر سوم گفت : آقا شیخ حیدر این روایت از امام علی (ع) معروف است که فرموده اند « یا حارث حمدانی من یمت یرنی » (ای حارث حمدانی هر کی بمیرد مرا ملاقات می کند) پس ما انشاالله در موقعش جمال علی (ع) را ملاقات می کنیم! باز هم همه زدند زیر خنده، خوب ذوق بودند. واقعا سوال مشکلی بود. یکی از آقایان گفت : آقا شیخ حیدر گفتی زیارت آقا مستحبی است؟ گفتی آن هم شرعی صد در صد؟ آقا شیخ حیدر گفت : بلی گفت : والله چه عرض کنم (باز هم خنده حضار ) نفر پنجم من بودم. این کاغذ را دادند دست من. دیدم که نمی توانم نگاه کنم، کاغذ را رد کردم به نفر بعدی، گفتم : من یک لحظه دیدار علی (ع) را به هزاران سال زناشویی با این زن نمی دهم. یک وقت دیدم یک حالت خیلی عجیبی دست داد. تا آن وقت همچو حالتی ندیده بودم. شبیه به خواب و بیهوشی بلند شدم. اول شب قلب الاسد وارد حجره ام شدم، حالت غیر عادی، حجره رو به مشرق دیگر نفهمیدم، یکبار به حالتی دست یافتم. یک دفعه دیدم یک اتاق بزرگی است یک آقایی نشسته در صدر مجلس، تمام علامات و قیافه ای که شیعه و سنی درباره امام علی (ع) نوشته در این مرد موجود است. یک جوانی پیش من در سمت راستم نشسته بود. پرسیدم این آقا کیست؟ گفت : این آقا خود علی (ع) است، من سیر او را نگاه کردم. آمدم بیرون، رفتم همان جلسه، کاغذ رسیده دست نفر نهم یا دهم، رنگم پریده بود. نمی دانم شاید مرحوم شمس آبادی بود خطاب به من گفت : آقا شیخ محمد تقی شما کجا رفتید و آمدید؟ نمی خواستم ماجرا را بگویم، اگر بگم عیششون بهم می خوره، اصرار کردند و من بالاخره قضیه را گفتم و ماجرا را شرح دادم، خیلی منقلب شدند. خدا رحمت کند آقا سید اسماعیل ( مدیر ) را خطاب به آقا شیخ حیدر گفت : آقا دیگر از این شوخی ها نکن، ما را بد آزمایش کردی. این از خاطرات بزرگ زندگی من است».

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - پنجشنبه ٢٧ خرداد ۱۳۸٩

سفیان ثوری می‏گوید: ابوذر نزد کعبه ایستاد و گفت: ای مردم من جندب غفاری هستم به سوی این برادر ناصح مهربان بشتابید. پس مردم دور او جمع شدند.

گفت: آیا یکی از شما قصد سفر داشته باشد توشه و کالاهای لازم را بر نمی‏دارد؟

گفتند: بلی.

گفت: پس سفر قیامت دورترین سفر است، با خود ببرید آنچه برایتان لازم است.

گفتند: چه چیز برایمان لازم است؟

ابوذر گفت: برای امور بزرگ آخرت حج کنید. در روز گرم روزه بگیرید چون دنیای پس از مرگ طولانی است. دو رکعت نماز شب به خاطر تاریکی قبر بخوانید. کلمه خیر را بگویید و در کلمه شرّ سکوت کنید به خاطر وقوف در آن روز بزرگ.

مالت را صدقه بده تا از سختی‏آن نجات یابی. دنیا را به دو قسمت تقسیم کن قسمتی از آن در طلب روزی حلال، و قسمت دیگر در طلب آخرت. سوم اینکه آنچه برای تو زیان دارد و سودی به تو نمی‏دهد آن را ترک کن.

 

مال را دو درهم قرار بده: درهمی که در راه درست برای خانواده‏ات خرج می‏کنی، و درهمی که برای آخرتت پس انداز می‏کنی.

سوم آنچه به تو ضرر می‏رساند و برایت سودی ندارد، آن را رها کن. آنگاه با صدای بلند گفت: ای مردم طمع و حرصی که هرگز به آن نمی‏رسید شما را از بین برده است.

نظرات (1)  

نویسنده: سیب خاطرات - چهارشنبه ٢٦ خرداد ۱۳۸٩

در قصص و تواریخ آورده اند که وقتی جبرئیل علیه السلام به نزد سلیمان پیامبر آمد ، قدحی آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تعالی به تو این اختیار را داد که یا از این جام آب حیات بخوری و تا قیامت زندگانی یابی و یا اینکه آن را رد کنی .

حضرت سلیمان در خصوص این موضوع با جن و انس و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: البته که باید خورد تا حیات جاودانی پیدا نمود.

حضرت سلیمان اندیشه کرد که هیچ جنسی از حیوانات باقی مانده که با وی مشورت نکرده باشم ؟ یادش آمد که با خارپشت مشورت نکرده است.

پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد. خارپشت نیامد و امتناع نمود .

حضرت سلیمان ، سگ را به دنبال او فرستاد.

خارپشت آمد.

حضرت سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود ، با تو مشورت کنم ، بگو اسب را که بعد از آدمی ، هیچ جانوری شریف تراز وی نیست ، به طلب تو فرستادم و نیامدی ، و سگ خسیس ترین حیوانات است فرستادم و آمدی ؛ بگو که حکمت آن چه بود؟

خارپشت گفت: بخاطر آنکه اسب اگر چه حیوانی شریف است ، اما وفا ندارد . و سگ اگر چه خسیس است ، اما وفادار است که برای تکه نانی که از کسی بگیرد همه عمر او را وفاداری می کند. لاجرم به قول و حرف بی وفایان نیامدم و به اشارت وفاداری ، بیامدم.

پس حضرت سلیمان گفت: مرا جامی آب حیات فرستاده اند و مخیر گردانیده که اگر خواهم ، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده اند که بخورم. اکنون تو چه می گویی؟

خارپشت گفت: ابتدا به من بگو آیا این جام آب حیات را تو تنها خواهی خورد ، یا اینکه برای فرزندان و دوستانت نیز هست؟

حضرت سلیمان گفت: نه . این جام آب حیات را تنها برای من آورده اند و نه هیچکس دیگری .

خارپشت گفت: پس درست آن است که آن را رد کنی و نخوری.

حضرت سلیمان گفت چرا؟

خارپشت جواب داد : چرا که چون ترا زندگانی دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پیش از تو بمیرند و ترا به غم هر یکی هزارغم و ماتم روی نماید. و چون یاران و دوستانت نباشند ، حیات بی ایشان به چه کار آید؟

حضرت سلیمان این رای را پسندید و آن آب حیات را رد کرد.

نظرات (4)  

نویسنده: سیب خاطرات - شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸٩

شتری در بیابان شتری در صحرا چرا می کرد و از خار و خاشاک صحرا غذا می خورد. کم کم به خاربنی رسید، چون زلف عروسان در هم و چون روی محبوبان تازه و خرم. گردن آز دراز کرد تا از آن بهره ای بگیرد، دید در میان آن یک افعی بزرگ حلقه زده، پوزه برداشت و برگشت و از آن غذای لذیذ چشم پوشید.

خاربن پنداشت که احتراز شتر از زخم سنان وی و اجتنابش از تیزی خارهاست. شتر مطلب را درک کرد و گفت: «بیم من از این مهمان پوشیده در درون تست، نه میزبان آشکار. ترس من از زهر دندان مار است نه از زخم پیکار خار. اگر نه هول مهمان بودی میزبان را یک لقمه کردمی.»

===========

یه سوال : مطمئنی که در درون روحت چیز خطرناکی رخنه نکرده ؟؟؟

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸٩

دزدی به خانه پارسائی درآمد چندانکه جست چیزی نیافت، دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیـدم که مردان راه خدای دل دشمنـــان را نکــردنـــد تنــگ

تـرا کی میسّر شود این مقام که بــا دوستانت خلاف است و جنگ

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - سه‌شنبه ٤ اسفند ۱۳۸۸

دستهای کوچکش توی دستم بود که ناگهانی و بدون مقدمه پرسید: وقتی آدمها می میرند  به کجا می‏رن؟ انتظار چنین سوالی رو نداشتم یکه خوردم ... گفتم چرا می پرسی ؟!

با شیرین زبونی گفت حالا شما بگو ...

گفتم عزیزم ، خوب معلومه پیش خدای خوب و  بزرگ .

گفت: پس نگرانی و ناراحتیت بخاطر چیه ...

گفتم چی ؟!

دستام رو با مهربونی فشرد و آروم ادامه داد اگه ... اگه من رفتم ...  پیش  کسی میرم  که جز خوبی ، چیزی ازش  ندیده‏ام پس ...

=======

آدم بودن و آدم ماندن

نظرات (4)  

نویسنده: سیب خاطرات - سه‌شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸

 


از بزرگی پرسیدند وفادارترین مردی که دیدی که بود؟

گفت:" جوانی که هنوز ازدواج نکرده بود و هنوز نمی دانست همسرش کیست و چه شکل و قیافه ای خواهد داشت اما با این وجود هرگاه با دختری جوان برخورد می کرد از همسر آینده اش شرم و حیا پیشه می کرد وخود را کنار می کشید. او وفادار ترین مردی بود که در تمام عمرم دیده بودم .

 

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ۳٠ بهمن ۱۳۸۸

 


صاحبدلی ازقبرستان می آمد، از او پرسیدند: ازکجا می آیی ؟

گفت : ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند .

گفتند : آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟

فرمود :آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ، جواب دادند که:

 ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید، حرکت کنیم .

 

نظرات (6)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ۳٠ بهمن ۱۳۸۸

از بزرگی پرسیدند: اگر خدای تعالی رحیم است، پس چگونه بندگان را عقوبت فرماید؟

 گفت: بهوش باش که رحمت او بر حکمتش چیره نشود .

نظرات (1)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ۳٠ بهمن ۱۳۸۸

از عالمی مسئله‏ای پرسیدند، گفت: نمی‏دانم.

 سؤال کننده گفت: شرم نمی‏کنی که به جهل و نادانی خود اعتراف می‏کنی.

گفت: چرا شرم کنم از گفتن کلمه‏ای که فرشتگان به آن سخن گفتند و هنگامی که خداوند درباره «اسماء» از آنها پرسید، گفتند: سُبْحانَکَ لا عِلْمَ لَنا الاّ ما عَلَّمْتَنا؛ خدایا ما چیزی نمی‏دانیم، جز آنچه تو به ما آموختی».

نظرات (6)  

نویسنده: سیب خاطرات - پنجشنبه ٢٩ بهمن ۱۳۸۸

«روزی عبدالملک (پنجمین خلیفه اموی) از امام زین العابدین علیه السلام درخواست موعظه کرد.

 حضرت فرمود: آیا واعظی بالاتر از قرآن وجود دارد؟ خداوند می‏فرماید: وَیْلٌ لِلْمُطَفَّفین؛ وای بر کم فروشان. (مطففّین: 1) وقتی سخن خدای متعال درباره کم فروشان چنین است، پس چگونه است حالِ کسی که همه اموال مردم را چپاول کند؟»

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - پنجشنبه ٢٩ بهمن ۱۳۸۸


«شیخ محمد تقی آملی می گوید: زمستان بود و در منزل کرسی گذاشته بودیم. می خواستم قرآن بخوانم. قرآن را آوردم و با خود گفتم: در زیر کرسی اگر پایم را دراز کنم، اشکالی ندارد. پایم را دراز کردم و قرآن خواندم. فردا که در درس سیر و سلوک میرزا علی قاضی شرکت کردم، در اولین حرفی که به من زد، فرمود: آقا شیخ محمدتقی ! زیر کرسی هم باید در محضر قرآن پایمان را دراز نکنیم .»

نظرات (1)  

نویسنده: سیب خاطرات - پنجشنبه ٢٩ بهمن ۱۳۸۸

 


 گفت یا شیخ مرا به نزد پادشاه سفارش کن ... .

نگاهی به او کرد و در پاسخ گفت: شرمنده ام از اینکه که سفارش بنده خدا را به غیر خدا کنم ... روزی را از او بخواه که هیچگاه بندگانش را تنها نگذارده

 

 

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - چهارشنبه ٢٤ تیر ۱۳۸۸

یکی در جنگ احد بود. گفت: بسیاری از صحابه شهید شدند. اب برداشتم و گرد تشنگان می گشت تا که را رمقی از حیات باقی است. سه صحابه را مجروح یافتم . از تشنگی می نالیدند. چون اب را به نزدیک یکی بردم. گفت:

" بدان دیگری ده که از من تشنه تر است." به نزد دوم بردم.به سیم اشارت کرد.

سیم نیز به اول اشارت کرد.

به نزدیک اول امدم. از تشنگی هلاک شده بود. به نزد دوم و سیم رفتم. نیز جان داده بودند .

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ٢۳ بهمن ۱۳۸۸

شخصى سخن چین ، به حضور امام حسن مجتبی علیه السلام رسید.
عرض کرد:
فلانى از شما بدگویى مى کند.
امام علیه السلام به جاى تشویق چهره درهم کشید و به او فرمود:
تو مرا به زحمت انداختى .
از این که غیبت یک مسلمان را شنیدم باید درباره خود استغفار کنم و از این که گفتى آن شخص با بدگویى از من ، مرتکب گناه شده بایستى براى او نیز دعا کنم ...

نظرات (6)  

نویسنده: سیب خاطرات - جمعه ٢۳ بهمن ۱۳۸۸

«نوشته اند که عارفی همواره به شب زنده داری می پرداخت و تا به هنگام سحر، به راز ونیاز با خالق بی همتا مشغول بود. شخصی از وی پرسید که تو مردی خداشناس هستی و دلت همواره بیدار است، پس چرا رنج بی خوابی را هم تحمل می کنی و جسم خود را رنج می دهی؟ عارف گفت: شایسته نیست که هر شب، خداوند بلندمرتبه از آسمان نزد ما بیاید و ما در خواب باشیم.
هنگام شب درهای آسمان باز می شود و خداوند به بندگانش ندا می دهد که بیایید و آمرزش بخواهید و مرا بخوانید تا خواسته های شما را برآورده سازم. با این حال، آیا درست است که من در خواب باشم و از فیض دیدار حق غافل بمانم؟»

نظرات (2)  

نویسنده: سیب خاطرات - پنجشنبه ۱٥ بهمن ۱۳۸۸

نقل است که بایزید بسطامی در پسِ امامی نماز می کرد.
پس امام گفت: یا شیخ ! تو کسبی نمی کنی و چیزی از کسی نمی خواهی ، از کجا می خوری؟
شیخ گفت : صبر کن تا نماز قضا کنم !
گفت : چرا؟
گفت : نماز از پسِ کسی که روزی دهنده را نداند ، روا نبود که گذارند !

نظرات (16)  

نویسنده: سیب خاطرات - سه‌شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

مدتی قبل در شهری کوچک گردباد بسیاری را بی خانمان کرد.

همه روزنامه ها داستان های غم انگیزی از این خانواده های رنج کشیده نوشتند.

در یکی از این مقالات عکسی بود که مرا به شدت متاثر کرد. زن جوانی جلوی یکی ازخانه های کاملا ویران شده ایستاده بود در حالی که اضطراب شدیدی در چهره اش به چشم  می خورد و دختر بچه زیبایی نیز به دامن این زن جوان چسبیده بود و به دوربین خیره شده بود.

 (در این مقاله که همراه عکس بود اندازه لباس افراد مصیبت دیده ذکر شده بود. در حالی که اشتیاقم برای خواندن بیشتر می شد متوجه شدم که اندازه های ذکر شده مشابه اندازه لباس های افراد خانواده ام است.)با خودم فکر کردم بهترین موقعیت است که به بچه هایم یاد بدهم باید به آنهایی که به مصیبتی گرفتار شده اند کمک کنند.

من با چسب نواری عکس خانواده زن جوان را روی یخچال خانه چسباندم ، دلم میخواست با این عکس به دو قلوهای هفت ساله ام و به دختر سه ساله ام درباره این مصیبت توضیح کافی داده باشم.رو به بچه ها کردم و گفتم : "ما خیلی چیزها داریم و این مردم اصلا چیزی ندارند پس ما باید با آنها در وسایلمان شریک شویم."

من سه جعبه بزرگ آوردم و روی زمین اتاق گذاشتم. یکی از جعبه ها را با غذاهای کنسرو شده، صابون و ... پر کردم. وقتی در حال جست و جو در لباسهایم بودم از پسرها خواستم سری به اسباب بازی هایشان بزنند و بعضی از آنها را که کمتر علاقه دارند به این بچه ها بدهند. دختر سه ساله ام به آرامی همه چیز را زیر نظر داشت و می دید که پسرها اسباب بازی هایی را که با آنها بازی نمی کردند روی هم انباشته کردند.

دخترم هم رفت و عروسکش را که بیشتر از همه عروسک هایش دوست داشت آورد و در حالی که آن را محکم به بغلش چسبانده بود ، درِ جعبه اسباب بازی ها را باز کرد و عروسکش را بوسید و آن را به آرامی روی بقیه اسباب بازی ها گذاشت.گفتم : " عزیزم تو نباید این عروسک را بدهی چون آن را خیلی دوست داری و ممکن است دلت برایش تنگ شود."

دخترم خیلی جدی سرش را تکان داد و در حالی که جلوی اشک هایش را می گرفت گفت :" این عروسک مرا خیلی خوشحال می کند شاید آن دخترکوچولو را هم مثل من خوشحال کند."

در حالی که بغضم را فرو می دادم چند لحظه به دخترم خیره شدم و از خودم پرسیدم من چطور باید سخاوتمندی دخترم را به پسرانم هم یاد بدهم. پسرها هم که از شدت تعجب دهانشان باز مانده بود، بدون هیچ حرفی به اتاق هایشان رفتند و هر کدام اسباب بازی مورد علاقه شان را به دست گرفتند و آمدند و در جعبه  مخصوص گذاشتند. از دیدن این صحنه ها خیلی تعجب کردم و به خودم گفتم : من می خواستم درس بدهم ولی حالا درس گرفتم. با درسی که از کوچک ترین فرزندم آموختم ، من هم آن ژاکت قدیمی قهوه ای را که یقه اش ساییده شده بود ، از جعبه لباس ها بیرون آوردم و به جای آن ژاکت سبز رنگ نو و زیبایم را که هفته پیش خریده بودم درون جعبه گذاشتم ، به این امید که زن جوانی که در عکس دیده بودم آن ژاکت را به اندازه من دوست داشته باشد و از داشتن آن به اندازه من شاد شود.

منبع : http://nilo0.blogfa.com/

                         

نظرات (0)  

نویسنده: سیب خاطرات - چهارشنبه ٢۳ دی ۱۳۸۸
ققنوس پیر شده بود و زمان مرگش فرا رسیده بود. ازگذشته‌اش پشیمان بود . بخشش خواست و گفت من در تمام عمرم کار نیک انجام ندادم اجازه بده تا برگردم و از نوبسازم و درخواستش قبول شد.  به ققنوس گفته شد آتشی بزرگ درست کن و در میان آن بنشین تا زندگی دوباره ات بخشیم. ققنوس پیر هیزم بر روی هیزم میریخت تا آتشگاهی بزرگ بناشد و جرقه ای زد و آتشی بزرگ ققنوس را در بر گرفت. ققنوس در میان آتش بود و آتش همچنان می‌سوخت. چیزی به طلوع نمانده بود. آتش خاموش شده بود. خاکستر های میانآتش تکان می‌خوردند.... ناگهان ققنوس جوانی از میان آتش برخاست...
========
پ . ن : فقط یکبار و نه بیشتر... فرصتی دیگر برایت نخواهد بود ... هیچ برگشتی هم درکار نیست ... چون هیچ انسانی ققنوس نیست ...
نظرات (7)  
<h

نظرات

پست نظرات
نام:


ایمیل:


عنوان:


نام سایت:


نظرات:

كد:



 


 
 
 
 
 

اطلاعات مدیر وبلاگ:



تماس با مدیر سایت

اطلاعات تماس

 
 

گالری تصاویر:


 
 

جستجو:

جستجو در محتوا   


 
 

لینکهای مرتبط:


 
 

لیست کتاب ها:



 
 

دوستان:


 
  Copyright 2012 . All Rights Reserved