سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: زنى كه خواست با پسر خود ازدواج كند
Xگروه بین المللی HSE IRAN
گروه بین المللی ایمنی بهداشت



سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: زنى كه خواست با پسر خود ازدواج كند

 
 
 

» آمار بازدید


» بازدید امروز : 322
» بازدید دیروز : 148
» بازدید هفتگی : 1423
» بازدید ماهیانه : 9012
» بازدید سالانه : 13478
» کل بازدیدها : 14169

 

» جدیدترین مطالب

کیف کفش زنانه
سخنان استاد الهی قمشه ای
یکی از اسماء خدا یاکریم الصَّفْح '
جنگ سرد
103 نکته برای شادتر زندگی کردن
رابطه قران با شیمی(معجزه شیمی قران)
رابطه فیزیک باقران وسخن امام صادق علیه السلام
تعویض پرچم گنبدامام رضا
کیف کفش چرم قائم(عج)
بازاریابی شبکه ای و کلاهبرداری

 
 


زنى كه خواست با پسر خود ازدواج كند 1394/04/08
اميرالمومنين عليه السلام به وشاء فرمود: به محلتان برو! زن و مردى را بر در مسجد مى بينى با هم نزاع مى كنند آنان را به نزد من بياور، وشاء مى گويد بر در مسجد رفتم ديدم زن و مردى با هم مخاصمه مى كنند، نزديك رفتم و به آنان گفتم اميرالمومنين شما را مى طلبد، پس همگى به نزد آن حضرت رفتيم .
على عليه السلام به جوان فرمود: با اين زن چكار دارى ؟
جوان : يا اميرالمومنين ! من اين زن را با پرداخت مهريه اى به عقد خود در آوردم و چون خواستم به او نزديك شوم ، خون ديد و من در كار خود حيران شدم . اميرالمومنين عليه السلام به جوان فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو هرگز شوهر او نخواهى شد.
مردم از شنيدن اين سخن در اضطراب و تعجب شدند.
على عليه السلام به زن فرمود: مرا مى شناسى ؟
زن : نامتان را شنيده ، ولى تاكنون شما را نديده بودم .
على عليه السلام تو فلان زن دختر فلان و از نوادگان فلان نيستى ؟
زن : آرى ، بخدا سوگند.
حضرت امير: آيا به فلان مرد، فرزند فلان در پنهانى بطور عقد غير دائم ، ازدواج نكردى و پس از چندى پسر زاييدى و چون از عشيره و بستگانت بيم داشتى طفل را در آغوش كشيده و شبانه از منزل بيرون شدى و در محل خلوتى فرزند را بر زمين گذارده و در برابرش ايستاده و عشق و علاقه ات نسبت به او در هيجان بود،دوباره برگشتى و فرزند را بغل كردى و باز به زمين گذاردى و طفل ، گريه مى كرد و تو ترس رسوايى داشتى ، سگهاى ولگرد اطرافت را گرفته و تو با تشويش و ناراحتى مى رفتى و بر مى گشتى ، تا اين كه سگى بالاى سر پسرت آمد و او را گاز گرفت و تو بخاطر شدت علاقه اى كه به فرزند داشتى سنگى به طرف سگ انداخته سر فرزندت را شكستى ، كودك صيحه زد و تو مى ترسيدى صبح شود و رازت فاش گردد، پس برگشتى و اضطراب خاطر و تشويش فراوان داشتى ، در اين هنگام دست به دعا برداشته و گفتى : بار خدايا! اى نگهدارنده وديعه ها.
زن گفت : بله ، بخدا سوگند همين بود تمام سرگذشت من و من از گفتار شما بسى در شگفتم .
پس اميرالمومنين عليه السلام رو به جوان كرد و فرمود: پيشانيت را باز كن ، و چون باز كرد آن حضرت جاى شكستگى پيشانى جوان را به زن نشان داد و به او فرمود: اين جوان پسر توست و خداوند با نشان دادن آن علامت به او نگذاشت به تو نزديك گردد؛ و همان گونه از خدا خواسته بودى فرزندت را حفظ كند، او را برايت نگهداشت ، پس شكر و سپاس ‍ خداى را به جاى بياور

نظرات

پست نظرات
نام:


ایمیل:


عنوان:


نام سایت:


نظرات:

كد:



 


 
 
 
 
 

اطلاعات مدیر وبلاگ:



تماس با مدیر سایت

اطلاعات تماس

 
 

گالری تصاویر:


 
 

جستجو:

جستجو در محتوا   


 
 

لینکهای مرتبط:


 
 

لیست کتاب ها:



 
 

دوستان:


 
  Copyright 2012 . All Rights Reserved