سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: داستان توبه کنندگان واقعی
Xگروه بین المللی HSE IRAN
گروه بین المللی ایمنی بهداشت



سلطان معرفت یاعلی ابن موسی الرضا(ع) :: داستان توبه کنندگان واقعی

 
 
 

» آمار بازدید


» بازدید امروز : 368
» بازدید دیروز : 148
» بازدید هفتگی : 1469
» بازدید ماهیانه : 9058
» بازدید سالانه : 13524
» کل بازدیدها : 14215

 

» جدیدترین مطالب

کیف کفش زنانه
سخنان استاد الهی قمشه ای
یکی از اسماء خدا یاکریم الصَّفْح '
جنگ سرد
103 نکته برای شادتر زندگی کردن
رابطه قران با شیمی(معجزه شیمی قران)
رابطه فیزیک باقران وسخن امام صادق علیه السلام
تعویض پرچم گنبدامام رضا
کیف کفش چرم قائم(عج)
بازاریابی شبکه ای و کلاهبرداری

 
 


داستان توبه کنندگان واقعی 1394/04/01

نمونه ای از توبه واقعی
 
ابوبصیر گفت مرا همسایه ای بود از معاونین و همکاران سلطان جور ، ثروت زیادی به دست آورده بود.چند کنیز آوازه خوان و مطرب داشت و پیوسته مجلسی از هواپرستان تشکیل میداد به لهو و لعب و عیش و طرب می گذرانید کنیزان آواز می خواندند و آنها شراب میخوردند ، چون مجاور با من بود همیشه به واسطه شنیدن آن منکرات از دست او ناراحتی داشتم چند مرتبه گوشزدش کردم ولی نپذیرفت ، آن قدر اصرار و مبالغه نمودم تا روزی گفت : من مردی مبتلا و اسیر شیطانم اما تو گرفتار شیطان و هوای نفس نیستی ، اگر وضع مرا به صاحب خود حضرت صادق (ع) بگویی شاید خداوند مرا از پیروی نفس به واسطه تو نجات دهد ، ابوبصیر گفت سخن آنمرد بر دلم نشست ، صبر کردم تا زمانی که خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم داستان همسایه ام را به آن جناب عرض کردم فرمود : وقتی به کوفه برگشتی او به دیدن تو می آید بگو جعفربن محمد (ع) می گوید آنچه از کارهای زشت می کنی ترک کن برایت بهشت را ضمانت میکنم به کوفه برگشتم مردم به دیدنم آمدند او نیز با آنها بود همینکه خواست حرکت کند نگاهش داشتم وقتی اطاق خلوت شد ، گفتم وضع تو را برای حضرت صادق (ع) شرح دادم ، فرمود او را سلام برسان و بگو آن حال را ترک کند تا برایش بهشت را ضمانت کنم گریه اش گرفت ، گفت تو را به خدا قسم جعفربن محمد (ع) این حرف را به تو فرمود ؟ سوگند یاد کردم آری ، گفت همین مرا بس است از منزل خارج شد ، پس از چند روز که گذشت از پی من فرستاد ، وقتی پیش او رفتم دیدم پشت درب ایستاده برهنه است گفت هرچه در خانه مال داشتم در محلش صرف کردم و چیزی باقی نگذاشتم اینک می بینی از برهنگی پشت درب ایستاده ام ، من به دوستان خود مراجعه کردم مقداریکه تامین لباسش را بکند تهیه نموده برایش آوردم ، باز پس از چند روز دیگر پیغام داد مریض شده ام بیا تو را ببینم در مدت مریضیش مرتب از او خبر می گرفتم و با داروهایی به معالجه او مشغول بودم ، بالاخره به حال احتضار رسید در کنار بسترش نشسته بودم و او در حال مرگ بود در این موقع بیهوش شد وقتی به هوش آمد ( در حالی که لبخندی بر لبانش آشکار بود ) گفت ابابصیر : صاحبت حضرت صادق (ع) به وعده خود وفا کرد ، این به گفت و دیده از جهان بربست ، در همان سال وقتی به حج رفتم در مدینه خدمت حضرت صادق (ع) رسیدم درب منزل اجازه ورود خواستم ، همینکه وارد شدم هنوز یک پایم در خارج و یکی داخل منزل بود که حضرت فرمود ابابصیر ! ما به وعده خود نسبت به همسایه ات وفا کردیم.
 
..
.
مامور الهی
 
ذوالنّون مصرى نقل کرده است : روزى به دلم افتاد کنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم که به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فکر کردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه کار مى کند.عقرب به کنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و کنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد.
من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب کردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشکى به راه افتاد. من او را تعقیب کردم تا اینکه عقرب نزدیک درختى رسید که در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش ‍ بزند.عقرب خودش را به گردن مار رسانید و او را نیش زد. نیش عقرب کارگر افتاد و مار را از کار انداخت عقرب از همان راهى که آمده بود برگشت .
خودم را به جوان رسانیدم و با پا به پهلویش زدم و او را از خواب بیدار کردم . وقتى بیدار شد، فهمیدم که مست کرده و از شدت مستى بیهوش ‍ افتاده است . برایش جریان عقرب را بازگو کردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نیستى ؟جوان به لاشه مار نگاه کرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاک انداخت و از گناهى که کرده بود توبه کرد.
در دعاى افتتاح مى خوانیم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى کنم ….
 
..
.
در کتاب کیفر کردار جلد دوّم خواندم : رابعه عدویه مى گوید:
دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم ! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عتبه بن علام عوض شده ؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و زن بازى و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
عتبه گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم .
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشمهایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند … با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن .
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشمهاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
گفت : اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید:
تِلْکِ الدّار الا خِرَهُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ .( ۴۴)
این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست . اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان .
گفتم : از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن .
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت : حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟!
گفتم آرى .
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت . مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است . آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طول در فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت :
اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوه اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظیم .
من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت : آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر (لا بارک اللّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت ، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.
پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تاءسّف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم .
 
..
.
جوان گناه کار
 
روزی یکی از اصحاب پیامبر به نزد ایشان رسید و گفت که جوانی را دیدم که مانند مادر فرزند از دست داده می گریست. پیامبر گفتند که او را نزد من بیاورید. هنگامی که آن جوان در حال گریه آمد پیامبر به او گفتند: چرا گریه می کنی؟ او گفت: چگونه نگریم که من گناهان بسیار زیادی انجام داده ام. پیامبر فرمودند: مگر به خدا شرک آورده ای و یا کسی را به نا حق کشته ای؟ جوان در جواب گفت که هیچ یک از این دو کار را انجام نداده است. حضرت فرمود: خداوند گناهانت را می آمرزد اگر مانند کوه ها باشد در عظمت.او در جواب گفت: گناهان من از آنها بزرگتر است.حضرت فرمود: خداوند گناهانت را می آمرزد اگر چه مثل آسمان ها و ستارگان و مثل عرش و کرسی باشد.جوان گفت: از آن ها نیز بزرگتر ایت.پیامبر در حالت غضبناکی فرمود: ای جوان گناهان تو عظیم تر است یا پروردگارت؟!جوان گفت: منزه است پروردگار من و هیچ چیز از او بزرگتر نیست.پیامبر فرمودند: ای جوان یکی از گناهانت را بگو.گفت: ۷ سال بود که قبر ها را شکافته و کفن مرده ها را می دزدیدم. پس دختری از انصار مرد و او را دفن کردند. کفن او را درآورده و او را عریان در قبرستان گذاشته و رفتم. ناگهان شیطان مرا وسوسه کرد و در گوشم زمزمه کرد که آیا سفیدی بدنش را ندیدی؟ آیا فربهی رانش را ندیدی؟ پس برگشتم و با او وطی کردم.حضرت فرمود: دور شو ای فاسق. که می ترسم به آتش تو بسوزم و چه نزدیکی تو به جهنّم.جوان خجالت زدهاز آنجا بیرون رفت.بعد به بازار مدینه آمد و توشه گرفت و به یکی از کوهای مدینه رفت و لباس گرم و بدی پوشید و مشغول عبادت شد و دستهایش را بر گرد زنجیر کرد و فریاد می زد: ای پروردگار من اینک بنده ی توست که در خدمت تو آمده و دستش را در گردن زنجیر کرده است.پروردگاره تو مرا می شناسی و گناه مرا می دانی پس مرا ببخش که تو بر هر کاری قادری… .او تا چهل شبانه روز این را می گفت و می گریست و درندگان و حیوانات و پرندگان که بر دور او حلقه زده بودند نیز به حال او می گریستند. خلاصه این جوان روز ها و ماه ها را این گونه سپراند و به این دعا استقامت ورزید و بسیار بسیار گریه کرد و در حال توبه خاک بر سرش می نهاد. تا روزی رسید که از طرف خداوند آیه ای بر قبولی توبه ی او نازل شد(سوره ی آل عمران آیه ی ۱۳۵).چون این آیه نازل شد حضرت بیرون آمد و در حالی که این آیه را می خواندند تبسم کرده بودند و از حال آن جوان خبر گرفتند. اصحاب متوجه شدند که او به بالای کوه رفته و دیدن که او میان دو سنگ ایستاده و دستها را بر گردن بسته و رویش از حرارت آفتاب سوخته است. او هنوز مشغول گریه کردن و طلب آمرزش بود که پیامبر رسید و خاک ها را از سرش دور کرد و به او گفت : ای جوان خداوند تو را از آتش جهنم دور گردانید. و پیامبر به او بهشت را بشارت فرمود.
 
..
.
توبه مردی در محضر امیر المومنین(ع)
 
امیر مؤمنان در جمع یارانش نشسته بود که مردى مشرّف شد و عرض کرد: با جوانى، عمل قوم لوط را مرتکب شده ام، مرا پاک کن. امام فرمود: اى مرد! برو شاید جنونى بر تو عارض شده [که چنین به عمل زشت و سهمگینى اعتراف مى کنى].
روز بعد آن مرد دوباره به خدمت حضرت رسید و اعتراف روز گذشته را تکرار کرد و امام همان جواب را داد. اعتراف و جواب در روز سوم هم تکرار شد، بالاخره روز بعد مرد براى چهارمین بار اعتراف کرد. پس از چهارمین اعتراف [که اجراى حد واجب گشت] امام به او فرمود: اى مرد! رسول خدا در رخدادى مانند جریان تو سه حکم کرد؛ هر کدام از آن سه را مى خواهى برگزین.
مرد پرسید: آن سه کیفر چه بودند؟
امام فرمود: ضربه اى به گردن تو بزنند که هر چه شد، بشود یا تو را دست و پا بسته، از کوه به پایین پرت کنند یا در آتش بسوزانند.
مرد پرسید: کدامین سخت تر است؟
امام فرمود: سوزاندن در آتش.
مرد [که از عمل زشت و سهمگین خود به شدت پشیمان شده و جویاى طهارت
یقینى بود [عرض کرد: کیفر سخت تر را مى خواهم!
امام فرمود: پس خود را آماده کن.
مرد برخاست و دو رکعت نماز گزارد و پس از تشهد نماز به درگاه حق تعالى عرض کرد: خدایا! گناهى مرتکب شده ام که تو بدان آگاهى و من از آن بیمناکم؛ از آن رو به محضر جانشین پیامبر و پسرعموى آن حضرت مشرف شده، از ایشان تقاضا کردم مرا پاک گرداند. او مرا بین سه کیفر مخیر فرمود و من سخت ترین آنها را اختیار کردم و از محضرت تقاضا دارم سخت ترین کیفر را کفاره گناهم قرار دهى و در آخرت به آتش قهرت مرا نسوزانى!
آن گاه در حالى که گریان بود، برخاست و در حفره اى که براى سوزاندن او آماده شده بود، نشست، در حالى که آتش پیرامون حفره شعله ور بود، توبه صادقانه و اقدام فروتنانه مرد گناهکار، امام و همه یارانش را به گریه انداخت. پس امیر مؤمنان به مرد پشیمان فرمود: برخیز که فرشتگان آسمان و ملائکه زمین را به گریه انداختى و خداوند توبه تو را پذیرفت و گناهت را بخشید. برخیز و دیگر چنین عملى را که مرتکب شدى، تکرار مکن!
..
.
 
ماجرای توبه‌ی رسول
باز هم ماه محرم فرا رسیده بود وشهر وخیابان وبازارها جنب جوش خاصی پیدا کرده بود.مرد و زن همه آدم ها خودشان ومحله هایشان را به رنگ مشکی در آورده بودند. درآن سال در یکی از شبهای دهه‌ی اول محرم مردی با ابهت و قوی هیکل به سوی یکی ازهیئت‌ها ی اطراف بازار تهران در حرکت بود.
مسئول هیئت از اینکه رسول ترک به هیئت وجلسه‌ی آن‌ها می آید.بسیار ناراحت بود.
دراین چند شب که از ماه محرم می گذشت.رسول ترک هر شب در آن هیئت حاضر می شد.اما مسئول هیئت از بودن آن در ناراحتی به سر می‌برد زیرارسول آدمی قلدر ولات ولاابالی بود او مردی بود که به فسق وزورگویی شهرت داشت اما رسول با تمام این گمراهی‌هایی که داشت یک صفت خصلت نیکو وعجیبی نیز داشت.او دوستدار امام حسین بود بخاطرهمین در ماه محرم به هیئت و جلسه میرفت.او نسبت به امام حسین بسیار مؤدب بود او حتی گاهی قبل از اینکه بخواهد به سوی جلسه‌ی روضه حرکت کند.ابتدا دهانش را به وسیله‌ی آب،آب میکشید.تا نجس نباشد.رسول ترک آن شب وارد هیئت شد.بسیاری از نگاههایی که به آن می‌افتاد محترمانه ومهربانه نبود.رسول ترک که مشغول عزاداری و همنوایی با آنها شده بود طولی نکشید که چند نفر از اعزای هیئت به دورمسئول هیئت حلقه زدند از طرز نگاههایشان معلوم بود که از آمدن رسول ترک در هیئت ناراحت بودند.بعد از چند دقیقه جوانی از میان آنها قد راست کرد ویک راست به سوی رسول رفت.رسول از او استقبال کرد.آن جوان مشغول صحبت شدوماجرا رابرای او توضیح داد که باید از مجلس بیرون برود ودیگر حق ندارد در جلسه وهیئت آنها شرکت کند.اودر آن حالی که خیلی ناراحت شده بود خود را کنترل کرد وبه سختی از جایش بلند شد وبه بیرون رفت.
همه‌ی مردم فکر می کردند که الان دعوا و جنجالی به راه خواهد شد.اما رسول بدون هیچ شکایتی واعتراض آنجا را ترک کرد وبه خانه‌ی خود رفت.آن شب هم مثل تمام شب های دیگر به پایان رسید.درهمان ابتدای صبح که هنوز کسی در شهر نبود وسکوت همه جا را فرا گرفته بود مردی از خانه اش بیرون آمد.آن مرد به سویی می رفت که خانه‌ی رسول در آنجا واقع بود.اودر زد رسول با تعجب فروانی در حالی که درفکر فرو رفته بود.دررا باز کرد.مردی که در پشت در ایستاده بود همان مسئول هیئت بودهمان کسی که رسول ترک را از جلسه‌ی امام حسین(ع) بیرون انداخت.اما هم اکنون همه چیز وارونه وبرعکس شده بود.
رسول به محض باز کردن در با احوال پرسی گرمی روبرو شد وآن مرد از اوخاص که او را ببخشد ودر هیئت آنها شرکت کندرسول مات و مبهوت شده بود و فقط مسئول هیئت را نگاه می کرد.زمانی که مسئول هیئت می خواست خداحافظی کند.اما رسول مانع از رفتنش شد.اوبا پا فشاری و اصرار می خواست تا علت این تغییررا بداند.
مسئول هیئت فکر می کرد اگر برایش موضوع را شرح دهد رسول درک آن را نداشته باشد.ولی آن همه‌ی خوابش را برای رسول توضیح داد که باعث تغییر نظراوشده بود.
خوابی که دیده بود.این چنین بود.آن در عالم خواب به صحرای کربلا رفته بود که یاران یزید در یک طرف ویاران امام حسین (ع) در طرفی دیگر می باشد مسئول هیئت تصمیم می گیرد تا به یاران امام حسین (ع) سری بزند وازاوضاع واحوال آنها با خبر شود هنوز چند قدم بر نداشته بود که می بیند.سگی با حملاتش نمی گذارد هیچ غریبه‌ای به خیمه های آن حضرت نزدیک شود.مسئول هیئت قدم بر می‌دارد وبا احتیاط جلو می رود ولی آن سگ به آن حمله‌ور می شود وبا سماجت مانع از رفتن او می شود.مسئول هیئت همان طوری که با سگ درگیر میشود می بیند که سر و صورت آن سگ رسول ترک می باشد و در واقع اون رسول ترک بود که داشت از خیمه های امام حسین (ع) نگهبانی و پاسداری می کرد.
وقتی رسول از این ماجرا با خبر شد از چشم هایش سیلی از اشک  سر رازیرشد واین ماجرا همه‌ی زندگی رسول ترک را یکباره زیر ورو کرد ویک شیدایی و سوختگی به جان رسول افتاد واز خداوند بخاطراین همه گناهانی که کرده بود توبه کرد ومردی از مردان وعاشقان امام حسین‌(ع) شد.
 
..
.
 
توبه جوان از گناه به خاطر حضرت زهرا(س)
از زبان حاج آقا:
چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار میکنم، کسی که نتونه حرفشو بنویسه بعدشم نمیتونه بگه. یک و دو و سه و چهار کن و بنویس. گفت باشه.
فرداشب که اومدیم، یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم دیدم این همونیه که من در به در دنبالش میگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چی شد؟
گفتم من نوکروتنم، من میخوام با شما یه چند دقیقه صحبت کنم.
وعده کردیم و گفت که: منو چجوری میبینید شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چی بگم؟
گفت: نه ظاهری، گفتم بچه هیئتی
زد زیر گریه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدونی من چه جنایاتی کردم، چه گناهایی کردم. فقط خوب خوبه ای که میتونم بگم از گناهایی که کردم اینه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، دیگه عرق و شراب و کارای دیگه شو، دیگه…
گفتم پس الآن اینجوری!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطانی بودم، سرطانی میدونی یعنی چی؟
گفتم یعنی چی؟
گفت به کسی سرطانی میگن که نه زمان حالیشه، نه مکان، نه شب عاشورا حالیشه، نه تو حسینیه، نه مکان میفهمه
گفت من سرطانی بودم
یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، هرکی هر کی رو جور میکرد تو این خونه مجردی اونجا رختخواب گناه و معصیت…
گفت شب عاشورا هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند
نه نمازی، نه حسینی، هیچی
میگفتم اینارو همش آخوندا درآوردند، به ما چه ؟
میگفت ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم
تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، دخترخانم چادری داشت میرفت حسینیه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم با هر مکافاتی که بود، میرسونمت و ….ـ
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی……..
اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟ آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟ اینارو آخوندا درآوردند، به ما ربطی نداره
گفت توی گریه یه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم حسینیه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن
جوانی، گناه
جوانی، شهوت
اینارو هم هیچ حالیم نیست
گفت این خانمه گفت: تو اگر لات هم هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ گفت: چطور؟
_ خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب رو مردونگی لوتی وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن
گفت ما غیرتی شدیم
لباسامو پوشیدم و گفتم: یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این زهرا میخواد چیکار کنه مارو… یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه ای که میخواست بره پیاده اش کردم
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد
همینجور که گریه میکرد و درو زد به هم، دم شیشه گفت: ایشاالله مادرم فاطمه دستتو بگیره، خدا خیرت بده آبروی منو نبردی، خدا خیرت بده…
میگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و ….
تو صحبت ها که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه
اما داشت به من میگفت
میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش میگیره، اینارو میگفت
منم سفت رانندگی میکردم
پیاده که شد رفت، آمدم خونه
دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند حسینیه
تو اینام فقط لات من بودم
گفت تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون میده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون میداد، یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چپی های قرمز، یه مشت بچه ها با لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند
میگفت من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم !
میگفت پای تلویزیون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگیر
زهراجان یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر
من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسی هم تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم دیگه، کسی نبود
میگفت نزدیکای سحر بود، پدر و مادرم از حسینیه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، یه نگاه به من کرد گفت: رضا جان کجا بودی؟
گفتم چطور؟ گفت بوی حسین میدی!
رضاجان بوی فاطمه میدی، کجا بودی؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گریه…. تورو به حق این شب عاشورا منو ببخش
من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گریه کن، مادرم گریه کن، داداشها، خواهرا… همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسینی شده
صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم تو حسینیه
تو حسینیه که رفتم، میشناختند، میدونستند من هیچوقت اینجاها نمیومدم
همه خوشحال
رئیس هیئت آدم عاقلیه
آمد و پیشونی مارو بوسید و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی
گفت منم هی زنجیر میزدم و یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه میکردم
هی زنجیر میزدم به یاد کتکایی که با گناهانم به مهدی زدم گریه میکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، رئیس هیئت منو صدا زد
(من یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو خوش آمدی، میای بریم کربلا؟
این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم میکنه)
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردمگریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
میگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و …. همه ی اینارو میدونم، ولی من یه
خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
نظرات

پست نظرات
نام:


ایمیل:


عنوان:


نام سایت:


نظرات:

كد:



 


 
 
 
 
 

اطلاعات مدیر وبلاگ:



تماس با مدیر سایت

اطلاعات تماس

 
 

گالری تصاویر:


 
 

جستجو:

جستجو در محتوا   


 
 

لینکهای مرتبط:


 
 

لیست کتاب ها:



 
 

دوستان:


 
  Copyright 2012 . All Rights Reserved